خاطرات قرارگاه

جوجه حنایی

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ

شادگان-نوروز 92

با حاج آقا نجار زاده و یکی دیگه از بچه ها رفته بودیم تو روستای حدبه یه دوری بزنیم که ناگهان

در وا شد و یه جوجه،فوری اومد تو کوچه

منم که عاشق مرغ و جوجه و از این دست چیز ها یهو از خود بیخود شدم و رفتم سمت جوجه که چشمتون روز بد نبینه،ناگهان یه سگ سیاه بد ترکیب از پشت در اومد تو فاصله شاید 5-6 سانتی من یه واق  واق بلندی کرد که من از ترس زهر ترک شدم و ناگهان خودم رو پشت سر حاج آقا پیدا کردم

حقیقتا خودم هم نمیدونم چطوری این همه فاصله رو پریدم ولی همین قدر رو میدونم که خیلی ترسیده بودم

خدا در همین حوالی است

موفق باشید

فرستنده : مسعود جانباز

  • خاطرات قرارگاه

شهید راه جهاد

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

تابستان 90

نزدیک روستای مالخواست یه چشمه داره به اسم چشمه سورت

با بچه ها قرار شد بریم اونجا،مسئولین گروه هم هماهنگ کردن بریم که یه نیسوووووووون آبی اومد و همه سوار شدیم بریم چشمه

راه افتادیم چشمت روز بد نبینه مسیر داغون،راننده بی کله،ما هم سر خوش میخوندیم و میرفتیم که ناگهان دیدیم دره داره میاد طرف ما،حالا ما میرفتیم سمت دره یا دره میومد سمت ما نمیدونم به هر حال در یک حرکت انتهاری پریدیم سمت دیگه ماشین که تعادل ماشین رو حفظ کنیم که خدا رو شکر شد.نگو آقا با این سرعت که میرفت یه سمتش رفت رو تپه و ما نزدیک بود شهید راه جهاد بشیم که خلاصه خدا رحم کرد

خدا در همین حوالی است

موفق باشید


فرستنده : مسعود جانباز

  • خاطرات قرارگاه

اولین اردویی

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

اولین اردویی که رفتم مال روستای کوات از توابع کیاسر بود حالا بماند چقدر بازی در آوردم نرم که نشد و رفتم.برنامه ساخت یک غسالخونه بود و تعمیر دیوار قبرستان محل.غسالخونه هم تو همون قبرستون ساخته میشد که وقتی من رفتم بچه ها داشتن پی میکندن که چشمتون روز بد نبینه از زیر خاک استخوان پیدا کردن اونم چند تا،حالا بماند به چه مکافات و مصیبتی افتادیم و پی رو کندیم و آرماتور بندی کردیم و شد موقع بتن ریزی.بتن ریزی طولانی شد و خوردیم به شب که بچه ها از رو سر خوشی شروع کردن با صدای بلند به گفتن حرفهایی مثل:

به حق شرف لا اله الا الله

بلند بگو لا اله الا الله

و از این دست حرفها

خلاصه بعد یه مدت یکی از بچه ها به زور ساکتمون کرد و گفت محلی ها دارن میان ببینن چه خبر شده که ما بیخیال شدیم

کار تموم شد و رفتیم خوابیدیم البته بعد کلی خنده و تو سرو کله هم زدن انگار نه انگار که از صبح تا شب داشتیم بتن ریزی میکردیم

صبح کله سحر دهیار اومد در زد که بلند شین امروز یه نفر فوت کرده ما مراسم داریم نگو اینها منتظر مرگ بنده خدا بودن و ما دیشب تو قبرستون اون حرفها رو بلند داد میزدیم

اصن داغونیم هممون

یا علی

خدا در همین حوالی است

موفق باشید


فرستنده : مسعود جانباز


  • خاطرات قرارگاه

خاطرات جهادی نوروز 92

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۲ ق.ظ

خاطره شماره یک

سلام

این خاطره مال اولین اردویی بود که رفتم

یه شب تو روستای مالخواست از توابع کیاسر با یکی از بچه ها رفتیم تو روستا حدود ساعت دوازده شب

اون گفت من از سگ میترسم منم گفتم نه بابا سگ مگه ترس داره خلاصه گفتیم و گفتیم تا رسیدیم سر یه سه راه و نشستیم همونجا

همینجوری داشتیم از زمین و آسمون حرف میزدیم که یهو از یه سمت این سه راه صدای یه گله سگ اومد

بنده خدا گفت بیا بریم خونه گفتم نه بابا ترس نداره که

بعد دیدیم بلافاصله صدای یه گله دیگه از سمت دیگه اومد حالا دارن به سمت سه راه که ما نشسته بودیم نزدیک میشدن

من اونو نگاه کردم اون منو نگاه کرد یک دفعه دویدیم سمت خونه

آقا نگو من زود تر از اون رسیدم تو خونه از بس که وحشت کرده بودم

من که نترسیدم،ترسیدم؟


 خاطره شماره دو


تو شادگان یه تالاب داره که از تو روستای حدبه که ما بودیم به اون تالاب راه داشت

یه روز روحانی های گروه و یکی دو نفر دیگه گفتن بریم تالاب منم گفتم بریم

من شلوار پلنگی و چفیه عربی بسته و آستین تا زده و عینک آفتابی بقیه هم بلوز شلوار پلنگی داشتن خلاصه یه هیبتی بود

تو راه تصمیم گرفتیم تو اسکله که پیاده شدیم ما شبیه محافظ های این دو تا روحانی عمل کنیم که یخورده تحویلمون بگیرن

اونجا که رفتیم هر کس رو اسکله بود یکدفعه ناپدید شدن حالا بماند که چه سر و وضعی داشتن،یه سرباز نگهبان اونجا بود که اونم تا ما رو دید فرار رو بر قرار ترجیح داد

موقع برگشت تو قایق در این رابطه گفتیم و خندیدیم

جای همتون خالی بود


این خاطرات ، خاطرات آقای جانباز از اردوی جهادی نوروز سال 92 در خوزستان بود تشکر میکنیم آقای جانباز

  • خاطرات قرارگاه

خاطره جهادی از یک جهادگر

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ب.ظ

بسمه تعالی

سلام که نامی است از اسامی خدا!

جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خود گشوده است.

                              حضرت علی(ع)

  • خاطرات قرارگاه

با سلام

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ق.ظ

سلام

دوستان شما هم می تونید خاطرات جهادی خودتون رو برای ما 

از طریق ایمیل ویا در قسمت نظرات برای ما بفرستید

ایمیل :

k.s.bi.n@chmail.ir

  • خاطرات قرارگاه

خاطره شماره یک

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۲ ق.ظ

 

سلام

من یکی از بچه های بودم که درروستای لرد فعالیت میکردم .اولین روزی که وارد منطقه شدیم نمیدونستیم چه چیزی درانتظار ماست

جای شما خالی مسئول گروه به ما گفت بریم هم روستا رو بگردیم هم مکانهایی که میخوایم توش کارکنیم رو ببینیم.

خلاصه این بنده خدا اول مارو برد با درخت های آلبالو و گیلاس سرگرم کرد بعد مارو برد سر پروژه ها چشمتون روز بد نبینه پروژه رو دیدیم سرمون گیج رفت ولی کسی حرفی نمیزد.

ازظهر آستین هارو بالا زدیم یاعلی بریم سرکار جاتون خالی سه روز تمام سنگ رودخونه ای جمع میکردیم برای احداث دیوار سنگی که بعدا انشاالله عکسش رو میذارن رو سایت.خلاصه کلام بهمون بدجور خوش گذشت بااین حال که کارفوق العاده سنگین بود باز بچه هاروحیه خودشون رو داشتن و چپ و راست باهم شوخی میکردن و جالب اینجا بود هیچکدوم گلایه ای نمیکردن.

واقعا دست همشون دردنکنه انشالله که هرجا هستن موفق باشن

منتظر خاطرات بعدی باشید

*بیسیمچی قرارگاه*

  • خاطرات قرارگاه