خاطره جهادی از یک جهادگر
بسمه تعالی
سلام که نامی است از اسامی خدا!
جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خود گشوده است.
حضرت علی(ع)
خاطراتی از اردوهای جهادی، قرارگاه جهادی سفیران بینشان بسیج دانشجویی شهرستان قائم شهر. 1 الی 14 تیر 92 (سمنان، روستاهای چاشم، لرد، رودبار، کمرود)
این جهادگران برای خودسازی آمده بودند، آمده بودند که چند صباحی زندگی کنند در میان مردم بیهیاهو، در میان مردمان روستایی با دلهایی صاف تا درسهای زندگی، قناعت، ایمان، شجاعت، پشتکار، صبر، محبت، صفا، صمیمیت و... هزاران صفت خوب دیگر را بیاموزند که این مسائل اخلاقی سبک زندگی را در امور روزمرهی زندگی پرهیاهوی خود بکار بگیرند.
آمده بودند اعتکاف برای خودسازی!
خاطرات که در اردوهای جهادی زیاد بود، امّاحال و هوای آغاز و پایان اردو را برایتان مینویسم. حال و هوایی که برای ما خاطره شده است!
1/4/92
در روز حرکت، در آن روز بارانی، بهترین مکان برای شروع اردوهای جهادی همان جا بود (حسینیه عاشقان قائم شهر)
عاشقان رفتن و با شهیدان خود انس گرفتنداز آنها الهام گرفتند. در جوار مزار شهدای گمنام بهترین نقطه برای شروع بود.هر کدوم میخواستن قبل از رفتن درد و دل کنند و اشک بریزن به همراه آسمون دلهای خودشون رو پیش شهدا خالی کردند.( با گریه آسمون دل بچهها هم گریه میکرد)
خودشان را برای جهاد آماده میکردند، برای جهاد، چون کارهای جهادی انسانهای جهادی میخواد.
این از حال و هوای بچههای جهادی در روز اول و حرکت بود حالا تا برسیم به خداحافظی از روستا و بچههاش و دل نوشتهی دوستان، چند تا مطلب هست که برای نزدیک شدن به حال وهوای جهادی براتون میگم. ( خاطرههایی به صورت تیتر وار تا روزهای آخر اردو و دل نوشته) باید بگم که این سفیران بینشان، این جهادگران از دور بینها فرار میکردند، با ایمان و محبت به ائمه برای تولد امام زمان (عج) جشن میگرفتند، جهادگران با پشتکار و ارادهی قوی برای تموم کردن پروژههای جهادی، پروژه منزل پدر شهید تا ساعت 3 صبح کار میکردند. از نماز جماعتها بگم، از دعاهای سر سفره بگم، جهادگران ما با صبر و صفا برای پروژه دیوار سنگی سنگ جمع میکردند. باید بگم صمیمیت بین بچههای روستا و جهادگران به چشم دیده میشد. برای بچههای روستا کلاسهای آموزشی کامپیوتر، احکام و قرآن و زبان انگلیسی برگزار کرده بودند. از همهی این توصیفها بگذریم، گفتنیها رو گفتیم امّا حرفهای شنیدنی زیادی بود که از پدر و مادر شهیدان روستایی شنیدیم که برامون خاطره شیرینی شده بود. «حرفهایی که همیشه شنیدنی بودن از حرفهای مادر شهیدی که میگفتن به پسر شهیدشون توی نوزادی با وضو شیر میدادن یا خاطرههای شیرین پدر شهید، پدر شهیدی که وقتی از پسر بزرگش، از شهیدش خاطره میگفت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. (اشکهایی که اشک جهادگران رو در میآورد) امّا هیچ وقت لبخند رضایت از چهرش بیرون نمیرفت، رضایت از شهادت پسرش در راه خدا.» به روز آخر اردو رسیدیم روز خداحافظی با روستا و روستائیان با بچههای روستا که باهاشون انس گرفته بودیم. روستائیانی که وقتی در روستاشون بودیم درسهای زندگی که اول گفته بودم رو کامل یاد گرفته بودیم.(صفا، صمیمیت، محبت، قناعت، صبر، پشتکار...)
حالا گفتنیها رو گفتیم، شنیدنیها رو شنیدین. امّا بزارین خاطرهای که از حال و هوای روز خداحافظی در ذهن جهادگران همیشه به یاد میمونه براتون بگم. خاطرهای... .
14/4/92 خاطره
روز آخر اردو بود بچههای روستا برای آخرین کلاس و خداحافظی اومده بودن یکیشون یه نامه تو دستش بود. خودش که ننوشته بود ولی ادبیات لفظی خودش بود آخر کلاس که داشتن نامه رو میخونیم بچههای جهادی کم کم داشت گریهشون میگرفت.
جمله آخرش دقیقا این بود که تلاش میکنم به دانشگاه برم تا زمانی که مثل شما دانشجویان بتونم به اردوهای جهادی برم! این جمله بود که غوغای درون بچهها رو شکست. خیلی فضای ناراحتی بود ولی خوشحال بودیم که توفیق داشتیم 14 روز با اینها باشیم. خوشحال از رضایت اونها از بچههای جهادی! وقتی بهشون کتاب هدیه دادیم همشون گروه 3 و 4 نفری شدند و هر گروه دور هر کدوم از بچههای جهادی ما حلقه زدند تا براشون توی صفحههای اول کتاب یادگاری و خاطره و دل نوشته بنویسیم. از بچههای 6 ساله گرفته تا 14 ساله. بعضیهاشون شماره جهادگران رو میخواستند تا این جهادگران فراموش نشوند و باز هم به روستای بچهها سری بزنند.
خداحافظی از اونها ناراحت کننده بود، امّا خوشحال بودیم که تونستیم بین اونها باشیم، با اونها باشیم.
خوشحال بودیم که روستائیان از ما راضی بودن!
امّا گریه بعضی از بچهها برای خداحافظی نبود برای...
(به عهده خواننده)
حالا که سوار اتوبوس برگشت شدیم دل نوشته بچهها باید مییومد روی کاغذ پس قلمو دادم دست خودشون تا بنویسن.
دل نوشته
بهترین هدایت آن است که به مرحله عمل درآید.
دلم شوق پرواز میخواهد، شوق رهایی از این دنیای کوچک، از این همه هیاهو...
دلم میخواهد زیر پرچم خداوند برای مستضعفانی که روزی وارثان این زمین خواهند بود جهاد کنم.
داریم از این روستا میگذریم، خداوند با رضایت مردمان این روستا از ما از گناهمانمان بگذرد.
دلم تنگ میشه، برای نمازهای اول وقت، برای نماز جماعتها، برای فاز معنوی که تو این چند روز با بچهها گرفته بودیم دلم تنگ میشه.
روزهای آخر است، کمکم این دو هفته دارد تمام میشود، خستگی فشار میآورد و عرق بر پیشانی روان میشود، امّا همه اینها به لبخند پیرمرد تنها میارزد.
خیلی خوشحالم، چون با دستهای پر، با کوله پشتیهایی پر و دلهایی پر از شادی و رضایت داریم میریم خونه.
امروز سنتها را کنار خواهیم گذاشت. امروز ما جوانان جلودار پرچم جهاد خواهیم شد و مسئولان را به دورترین و محرومترین نقاط کشور خواهیم کشاند.
دیروز با ندای خمینی به جهاد جبههها پرداختیم، امروز به امر سید علی به جهاد با نفس میپردازیم.
شاید شناسنامههامون کوچیک باشه ولی سنگهای بزرگی روی دیوار محبت میزاریم.
شاید سین سلاممون بزنه ولی صاد صداقت و صفامون صافه صافه.
شاید آقا ما رو جزو یاراش قبول نداشته باشه ولی ان شاء الله سینه چاک فراقش هستیم.
در تیرماه سال 92 بچههای بسیجی شهر ما با تلاش شبانهروزی در جهت رفع محرومیت، صبر و استقامتشان را در منطقه خطیرکوه به یادگار گذاشتند. این بود کار سفیران بینشان.
نویسنده
از گردش روزگار گوهر مردن آشکار میشود.
جهادگر حسن محمدی پاشاکلایی