خاطرات قرارگاه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جانباز» ثبت شده است

خاطرات جهادی نوروز 92

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۲ ق.ظ

خاطره شماره یک

سلام

این خاطره مال اولین اردویی بود که رفتم

یه شب تو روستای مالخواست از توابع کیاسر با یکی از بچه ها رفتیم تو روستا حدود ساعت دوازده شب

اون گفت من از سگ میترسم منم گفتم نه بابا سگ مگه ترس داره خلاصه گفتیم و گفتیم تا رسیدیم سر یه سه راه و نشستیم همونجا

همینجوری داشتیم از زمین و آسمون حرف میزدیم که یهو از یه سمت این سه راه صدای یه گله سگ اومد

بنده خدا گفت بیا بریم خونه گفتم نه بابا ترس نداره که

بعد دیدیم بلافاصله صدای یه گله دیگه از سمت دیگه اومد حالا دارن به سمت سه راه که ما نشسته بودیم نزدیک میشدن

من اونو نگاه کردم اون منو نگاه کرد یک دفعه دویدیم سمت خونه

آقا نگو من زود تر از اون رسیدم تو خونه از بس که وحشت کرده بودم

من که نترسیدم،ترسیدم؟


 خاطره شماره دو


تو شادگان یه تالاب داره که از تو روستای حدبه که ما بودیم به اون تالاب راه داشت

یه روز روحانی های گروه و یکی دو نفر دیگه گفتن بریم تالاب منم گفتم بریم

من شلوار پلنگی و چفیه عربی بسته و آستین تا زده و عینک آفتابی بقیه هم بلوز شلوار پلنگی داشتن خلاصه یه هیبتی بود

تو راه تصمیم گرفتیم تو اسکله که پیاده شدیم ما شبیه محافظ های این دو تا روحانی عمل کنیم که یخورده تحویلمون بگیرن

اونجا که رفتیم هر کس رو اسکله بود یکدفعه ناپدید شدن حالا بماند که چه سر و وضعی داشتن،یه سرباز نگهبان اونجا بود که اونم تا ما رو دید فرار رو بر قرار ترجیح داد

موقع برگشت تو قایق در این رابطه گفتیم و خندیدیم

جای همتون خالی بود


این خاطرات ، خاطرات آقای جانباز از اردوی جهادی نوروز سال 92 در خوزستان بود تشکر میکنیم آقای جانباز

  • خاطرات قرارگاه